این بچه را هی سرکوب کردم
پارک می خواست
گفتم بشین اینجا آدم ها بزرگ که می شوند
حق ندارند تاب و سرسره بازی کنند
بزرگ که می شوند
پارک فقط می شود جایی برای قدم زدنشان
یک دوربین بردارند و
از گل و گیاه و دار و درخت
و نهایتا خودشان عکس ِ دست ِ جمعی بگیرند ..
این بچه تنها مانده
وقت هایی که فقط یک آب نبات چوبی قرمز از من می خواست
گفتم نه
این جا آدم ها بزرگ که می شوند
اگر آب نبات قرمز بخورند
حرف می آید پشت سرشان
اینجا آدم ها آب نبات های ریز میخورند
که دیگران نفهمند و
دهانشان رنگ نگیرد مبادا ..
این بچه دلش دویدن و چرخیدن و جیغ زدن میخواست
این بچه گریه که می کرد شب ها
من کار داشتم که حتی نازش را بکشم ..
این بچه دلش میخواست بازی کند
گرگم به هوا , شش خانه , هفت سنگ , ..
دلش میخواست چشم بگذارد و بشمارد تا خود ِ بیست
دلش هیجان می خواست ..
این بچه مدت هاست حرفی نمی زند ...
کودکم را گم کردم !
شاید هم کودکی ام را ! ..
نظرات شما عزیزان:
تنها صبور
ساعت22:34---7 شهريور 1391
خیلی خیلی خیلی عالیه وبت دوست من...
چقد خوبه که یکی خاطرات بچگی آدم رو یادش بیاره
واقعا ممنون
من لینکت میکنم
خوشحال میشم فرصت کردی به وبم سر بزنی
|